معرفی وبلاگ
مولاي متقيان علي (ع) مي فرمايند "معرفة النفس أنفع المعارف" اين دنياي مجازي كه منجر به انقلاب اطلاعات گرديده و ذهن ما را انباشته از معارف و اطلاعات بيهوده نموده است. توجه به علوم نافع يك ضرورت انكار نا شدني است و چه علمي نافع تر از انسان شناسي كه مقدمه خود شناسي خواهد بود اميدوارم بتوانم در اين بمباران اطلاعات به قدر وسع خود به نافع ترين دانشها بپردازم اللهم انّي اعوذُ بك من علمٍ لاينفعُ
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 16269
تعداد نوشته ها : 15
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب
GraphistThem248

وساطت انسان در خطاب هاي الهي

خداي سبحان در قرآن كريم، هم انسان را مورد خطاب قرار داده و با او گفتگو مي‏ كند و هم فرشتگان و آب و آتش و مجموعه آسمان و زمين و موجودات بين آنها را. سنخ اين خطاب ها و تفاوت ميان آنها چيست؟

سخن گفتنِ خدا با انسان به سه راه، منحصر شده است. يكي وحي بي‏ واسطه، دوم از وراي حجاب و سوم با فرستادن پيك الهي: (و ما كان لبشرٍ أن يكلّمه اللّه إلاّ وحياً أو من وراي‏ء حجابٍ أو يرسل رسولاً فيوحي بإذنه مايشاء إنّه عليّ حكيمٌ)[1].

اما درباره غير انسان، سخن از سه گونه تكلّم خداوند، نيست.

آيا فرشتگان نيز بدون واسطه، كلام خدا را مي‏ شنوند يا از آن رو كه انسان كامل، معلّم آنهاست و به وسيله آن معلّم از اسماء الهي مستحضرند، توسط او نيز مخاطب كلام خدا واقع مي‏شوند؟

اگر چه اين مطلب را به صراحت در قرآن كريم نمي‏ يابيم، اما ظاهر امر چنين است؛ زيرا درباره انسان فرمود كه بعضي از افراد بدون واسطه، خطاب خداوند را تلقي مي‏ كنند. ولي درباره فرشتگان، چنين تصريحي نيامده است. پس انسان كامل اگر «ظاهِر اوّل» يا «صادِر اول» است، ديگران هر كه هستند وهر چه هستند، صدور و ظهورشان با وساطت او يعني انسان كامل خواهد بود. وقتي فرشتگان با واسطه معلم خويش چنين اند، جنيان و آب و آتش و زمين و آسمان به طريق اولي نيازمند وساطت انسان در خطابات الهي هستند.

اين سخن، البته با احاطه ذات اقدس ربوبي و نزديك‏تر بودن او به همه چيز از خود آنها منافاتي ندارد. خداوند به همه اشيا، نزديك و بدون حلول، اتحاد و امتزاج، با آنهاست. امّا چنين نيست كه همه اشيا هم به طور مساوي به خدا نزديك باشند تا بتوانند او را مشاهده كنند يا خطاب او را شفاهاً بشنوند و تمام حجاب هاي نوري را خرق نمايند.

صاحب نشان و تجلّي در نشان

قرآن كريم، مراحل شناخت انسان را از «ماي شارحه» كه شناخت اجمالي اوست آغاز مي‏ كند. سپس به شناخت هستي او به عنوان «هل بسيطه» مي‏ پردازد. آنگاه در پاسخ «ماي حقيقيه» از حقيقت اين موجود، سخن مي‏ گويد و سرانجام، «علت فاعلي و غايي» انسان را مطرح مي ‏فرمايد كه چه كسي و براي چه هدفي او را پديد آورد.

قرآن كريم از ميان اين مطالب كه به صورت تفصيل و يا اجمال، مورد بحث قرار داده است به بخش اخير، اهميت بيشتري مي‏ دهد؛ زيرا هر چه ما معرفت بيشتري به مبدأ فاعليِ خود پيدا كنيم، هم جهان را وهم خويشتن را بهتر مي‏ شناسيم. چون آفريدگار هستي در خلقت خود، تجلّي و ظهور مي‏ كند، پس هر چه عالم و آدم، بيشتر شناخته شوند، به دليل اين كه آفرينش سراسر، نشانه هاي اوست، راهِ شناخت خدا باز تر خواهد بود.

از اين رو خداوند گاهي خود را معرفي مي‏ كند تاما باشناخت آثارعلمي و عملي او، خود و جهان را بهتر بشناسيم و گاهي ويژگي‏هايي علمي و عملي بشر را تشريح مي‏كند تا با شناخت انسان كه آيتِ الهي است، معرفت بيشتري به خدا پيدا كنيم.

راههاي شناخت مبدأ فاعلي

خداي سبحان براي شناخت علت فاعلي، سه راه هماهنگ را براي انسان، تعيين فرموده است: دليل نقلي، دليل عقلي، كشف و شهود.

1 ـ ادله نقلي

راه اوّل، ادله نقلي است كه از زبان خود يا پيامبران گذشته و يا فرشته هاي خود، بيان مي‏فرمايد. اين راه براي كسي كه به اصل مبدأ و معاد و اعجاز و وحي و...، ايمان دارد، چنانچه از كتاب غير محرّف آسماني گرفته شود، آرامش بخش و طمأنينه آور است.

2 ـ برهان هاي عقلي

راه دوّم، اقامه برهان هاي عقلي است تا انسان با تحليل عقلي به اين گونه معارف، راه يابد. مانند «برهان تمانع» در اثبات توحيد ربوبي و نيز «برهانِ عقلي بر توحيد خالقي» و....

«برهان تمانع» در قرآن

در جهت اثبات «توحيد ربوبي»، قرآن كريم وجود خداياني غير از خداي يكتا را مستلزم فساد آسمان و زمين يعني همه آفرينش، مي‏ خواند و مي ‏فرمايد: (لوكان فيهما آلهةٌ إلاّ اللّه لفسدتا فسبحان اللّه ربّ العرش عمّا يصفون)[2].

صورت منطقي اين برهان، چنين است كه: اگر در مجموعه آسمان و زمين و نظام هستي غير از خداوند، خداياني ديگر مي ‏بودند، آفرينش به فساد مي‏ گراييد. امّا در نظام هستي، فسادي به هيچ روي، نيست. پس تعدد آلهه و وجود خداياني چند، محال و ناممكن است.

براي تكميلِ هر برهاني كه به صورت قياس استثنايي تنظيم مي‏ شود، دو چيز بايد تمام شود: يكي بطلان تالي و ديگري تلازم مقدّم و تالي.

بطلان تالي (عدم فساد در هستي)، هم با تجربه و دقت در نظم عالم، ثابت مي‏ شود و هم با دليل قرآني كه مي‏ فرمايد: (... ما تري في خلق الرّحمن من تفاوت ... )[3].

يعني ذرّه اي تفاوت در آفرينش خداي رحمان، مشاهده نمي‏ شود. همه چيز به جاي خويش است و هيچ حلقه اي از سلسله هستي، مفقود و فوت شده نيست وگرنه حلقات دو سوي آن از هم گسيخته و تمام اين مجموعه، متلاشي مي‏ شد. پس تفاوت (نه به معناي اختلاف بل) به معناي اين كه چيزي در نظام آفرينش كم باشد يا گم شود يا مقدم بر مرتبه خود و يا مؤخر از رتبه علّي و معلولي خويش قرار گيرد، در هيچ بخش آفرينش به چشم نمي‏ خورد و اين حقيقت را بارها اگر بنگري، همچنان مي‏ بيني، كه: (ثمّ ارجع البصر كرّتين ينقلب إليك البصر خاسئاً وهوحسير)[4].

امّا تلازم مقدم و تالي (يعني اين كه اگر بيش از يك خدا بود، عالم به فساد كشيده شده بود)، اين گونه ثابت مي‏ شود كه اگر دو خدا وجود داشته باشند، قهراً دو ذات متباين با هم دارند و از آنجا كه صفات ذاتي خدا عين ذات او است و فرض بر تعدد ذات و تباين آن است پس هر كدام علمي و قدرتي متباين با علم و قدرت ديگري دارد و بين دو علم متباين و نيز دو قدرت متباين، امكان هماهنگي هم وجود ندارد.

دفع شبهه از برهان تمانع

بعضي از متكلمان و اهل تحقيق بر استنباط برهان تمانع از آيه شريفه، اشكال كرده اند كه وجود دو خدا، مثل وجود دو مجتهد يا دو متخصص يا دو مدير كل در يك اداره نيست كه نتوانند به صورت مشترك، جامعه يا بخشي از آن را درست اداره كنند؛ زيرا دو مدير در يكي از اين سه مرحله، مشكل دارند: يا علم كافي به مصالح واقعي ندارند. يا اگر دارند، قدرت كافي در آنها نيست. يا اگر هر دو را دارند، گرفتار موانعي چون بخل و حسد و كينه و... هستند كه آنان را از اداره صحيح يك مجموعه، باز مي‏ دارد.

اما اين هر سه مشكل، نسبت به دو خدا ناوارد است. چون اگر دو خدا فرض شد، «علم به مصالح» و «قدرت بر عمل» و «نزاهت از عيب و نقص مانند بخل، آز، جاه طلبي ... » براي هر دو، ثابت است. بنابراين بطلان تالي نشانه بطلان مقدم نيست؛ زيرا اصلاً بين مقدم ياد شده و تاليِ آن تلازمي وجود ندارد و در نتيجه فساد نيز منتفي خواهد بود.

بر اساس اين شبهه، «برهان تمانع» در آيه مذكور را به برهان «توارد دو علت مستقل بر معلول واحد» بازگردانده و آيه را ناظر به استحاله اين توارد، دانسته اند.

امّا با بياني كه گذشت، اين اشكال رفع مي‏ شود؛ زيرا فرض وجود دو خدا همچون تصور وجود دو پيامبر نيست. اگر دو پيامبر در عرض هم رسالت پيدا كنند، براي آنها واقعي و مصالحي و نفس الامري وجود دارد كه براساس آن، مي‏توانند با يكديگر همكاري كنند. ولي براي دو خدا هيچ واقع و نفس الامري نيست؛ چون با علم مستقل و قدرت مستقل در هر كدام، تازه نظامي و واقعي و مصلحتي و نفس الامري مي‏ خواهد پديد آيد و هيچ حقيقت جامع و مشتركي براي هماهنگي، همكاري و همراهي در كار نيست. علم مستقل يك خدا به چيزي تعلق مي‏ گيرد كه مباين با متعلق عِلم ديگري است و قدرت مستقل يكي به دنبال چيزي است مغاير با آنچه قدرت ديگري به دنبال اوست و اين، عين فسادي است كه سر مويي از آن در همه هستي به چشم، نمي ‏آيد. تفصيل مطلب را در بخش توحيدي از همين مجموعه (تفسير موضوعي) مي‏ توان يافت.

تذكر: چنان كه دو مبدأ فاعلي در جهان امكان مايه تباهي آن است دوگانگي دروني انسان از هُدي و هوي نيز پايه سياهي دل و غبار گرفتگي صحنه نفس و ساحت روح او خواهد بود كه البته از چنين جانحه اي دوگانه تنها جارحه آلوده و تبهكار پيروي مي‏ كند.

برهان عقلي قرآن بر «توحيد خالقي»

در اين برهان، قرآن كريم خلقت انسان را بدون خالق يا به خالقيت خود او و يا مثل او، ناممكن مي‏خ واند و مي‏ فرمايد: (أم خُلقوا من غير شي‏ء أم هم الخالقون)[5].

يك مقدمه براي اين برهان، آن است كه انسان و كلّ هستي واقعيتي است انكارناپذير؛ زيرا نمي توان آنها را صرفاً يك پندار و سفسطه دانست.

مقدمه دوم اين كه پديد آمدن هيچ شيئي خود به خود و بر اساس تصادف و شانس و بخت، ممكن نيست. بنابراين حتماً فاعلي و خالقي در كار است و درباره او سه فرض، بيشتر وجود ندارد:

يا خود انسان، فاعل خويش است. در اين صورت براي وجود خود نيازمند به خويش است و اين فرض به دليل «استحاله دور»، باطل است.

يا اين كه موجودِ ممكن ديگري مثل انسان، فاعل اوست. در اين صورت آن فاعلِ ممكن كه خود، نيازمند علت است يا تكيه بر اولي دارد يا نيازمند سوّمي است و اين فرض هم به دليل «استحاله دور و تسلسل»، مردود است.

صورت سوم آن است كه موجودي واجب و منزّه از هر نقص و عيب و نياز، يعني همان آفريدگار هستي، خالق انسان است و اين صورت، حق است.

پس قرآن كريم با اين استدلال ها، راهي مي‏ گشايد كه هر صاحب عقلي در آن گام نهد، بي‏شك به مقصد مي‏ رسد و از همين روست كه در پي آيات مشتمل بر نشانه هاي خدا با تعبيراتي چون: (لعلّكم تعقلون) و (لعلّكم تتفكرّون) و (لعلّكم تتذكّرون)، انسان را همواره به «تذكّر»، «تفكّر» و «تعقّل»، فرا مي‏ خواند. به ديگر سخن، وحي الهي براي اثاره دفينه هاي عقلي بشر گاهي برهان اقامه مي‏ كند و به عنوان تعليم كتاب و حكمت، انسان را از اصل برهان و كيفيت اقامه آن و نحوه بهره برداري از آن آگاه مي‏نمايد و زماني انسان را به تعقّل و تفكّر، ترغيب كرده و با تحضيض و تشويق به استدلال، دفائن مستور علمي او را مشهور مي‏ نمايد و چنان كه قبلاً بازگو شد، تفصيل مطالب توحيدي را مي‏توان در تفسير موضوعي يافت.

3 ـ شهود مبدأ هستي

راه سوم كه كمتر كسي بدان دسترسي مي‏ يابد، راه كشف و شهود و پرواز در آسمان معرفت حق با بال مشاهده است.

اگر كسي فراسوي خود، اين راه را گشود و به اندازه هستي خويش به شهود مبداء و معاد بار يافت، همان معرفت بلندي را كه با علم اليقين، حاصل شدني است به دست مي‏ آورد و در همين دنيا قادر به ديدن نشانه هاي نهايي مانند بهشت و جهنم مي‏ شود كه: (كلاّ لو تعلمون علم اليقين  لترونّ الجحيم)[6] و اين همان شهودي است كه پيامبران خدا و از جمله ابراهيم خليل (عليه السلام) با آن به ديدار باطن هستي و ملكوت آسمان ها و زمين، نايل شده اند: (وكذلك نري إبراهيم ملكوت السّماوات والأرض و ليكون من الموقنين)[7]. و ابراهيم نيز به همين معنا «ديدار مناسك» را از خداوند، مي‏ خواهد كه: (وأرنا مناسكنا)[8].

درخواست ديدار مناسك، نه به اين معناست كه خدايا آنها را به ما تعليم و از راه علم حصولي، مفاهيمِ مناسك را در ذهن ما وارد كن. بلكه مقصود ابراهيم، آن است كه خداوند، او را شاهد و ناظر قرار دهد تا اصل اين مناسك را ديده و حقيقت اين معارف را مشاهده كند، چنان كه گوشه اي از مناسك را در جريان ذبح اسماعيل (عليه السلام) رؤيت كرد و با فرزند خويش از آنچه ديده بود، اين گونه سخن گفت: (يا بنيّ إنّي أري في المنام أنّي أذبحك فانظر ماذا تري)[9].

البته اين راه، منحصر به پيامبران نيست. بلكه خداوند، ديگران را هم به پيمودن آن تشويق كرده و به نظر در ملكوت هستي، فرا مي‏خواند تا آنچه را كه خليل حق، مشاهده كرد و «ديد»، ما نظر كنيم و «نگاه»: (أولم ينظروا في ملكوت السّماوات و الأرض)[10].

يعني ابراهيم خليل (عليه السلام) اهل بصر و رؤيت بود و پيروان او اهل نظر و نگاه‏ اند. شايد با اين نظر و نگاه، آنها هم به بصر و رؤيت، نايل آيند و ملكوت آسمان ها و زمين يعني چهره ارتباط هستي با خدا را ببينند كه اگر كسي اين چهره را ديد، زمامداري خدا نسبت به خود و همه آفرينش را نه تنها مي‏ فهمد بلكه به خوبي مشاهده مي‏كند كه: (ما من دابّة إلاّ هو آخِذٌ بناصيتها إنّ ربّي علي صراطٍ مستقيمٍ)[11]. يعني به روشني مي ‏بيند كه: «رشته اي بر گردنش افكنده دوست،مي ‏برد آنجا كه خاطرخواه اوست» و همين رشته ملكوتي را در گردن تمام موجود ها مشاهده مي‏ نمايد و با چشم دل، زمامِ همه هستي را به دست غيبي خداي سبحان، مي ‏نگرد.

پس براي شناخت علت فاعلي سه راه (به نحو مانعة الخلوّ، نه مانعة الجمع) فرا روي انسان است: مشهود عيني، برهان عقلي و دليل نقلي. كسي كه هر سه راه را كاملاً بپيمايد، ميان آنها «جمع سالم» كرده است. ولي اگر به بعضي برسد و از بعضي بازماند گرچه جمع نكرده ولي به مقصد رسيده است، گروهي نيز ممكن است بين هر سه راه جمع كنند، ليكن نه به نحو تمام و كمال كه اين گونه جمع را «جمع مكسر»، گويند نه جمع سالم.



[1]- سوره شوري، آيه 51.

[2]- سوره انبياء، آيه 22.

[3]- سوره ملك، آيه 3.

[4]- سوره ملك، آيه 4.

[5]- سوره طور، آيه 35.

[6]- سوره تكاثر، آيات 5و6.

[7]- سوره انعام، آيه 75.

[8]- سوره بقره، آيه 128.

[9]- سوره صافات، آيه 102.

[10]- سوره اعراف، آيه 185.

[11]- سوره هود، آيه 56.

 

منبع: كتاب صورت و سيرت انسان در قرآن، حضرت علامه جوادي آملي مدظله، ص58-66

يکشنبه 29 10 1392 15:44

عنصر سرعت در آفرينش انسان

در قرآن كريم هرگز چيزي مخالف با امور مسلّم علمي و براهين عقلي، چه در علوم تجربي و چه بالاتر از آن در علوم رياضي و فلسفه و حكمت و كلام و عرفان، وجود ندارد.

پس از اين مقدمه بايد ديد كه تحليل آفرينش آدم به وسيله خداوند، چگونه است. آيا مجسمه اي از خاك آفريد و سپس از روح خويش در او دميد؟

مجسّمه هاي آدمي كه بشر با دست خود مي‏سازد، تنها نمايي از شكل انساني دارد و از اندام هاي دروني چون قلب و دستگاه گوارش و هاضمه و جاذبه و دافعه و...، تهي است.

امّا كار خداوند درباره خلقتِ جسم آدم، هرگز چنين نبود. بلكه بدني كامل با همه جوارح و جوانح ساخت و سپس از روح خويش در او دميد.

به همين صورت اگر عيساي مسيح (عليه السلام) به اذن خداوند، پرنده اي از گِل مي‏ساخت ودر او مي‏دميد، چنين نبود كه ظاهري بدون اعضا و جوارح كامل، درست مي‏كرد. بلكه پرنده اي با همه جهاز درون و بيرون، ساخته و سپس به اذن خداوند آن را حيات مي‏ بخشيد.

در اين زمينه آنچه مسلّم است، استحاله و بطلان طفره است كه مقداري خاك بدون پيمودن مراحلي ناگهان تبديل به انسان شود.

طفره آن است كه موجود متحركي بدون طي فاصله ميان مبدأ و منتهاي خود ناگهان از نقطه آغاز به انجامش منتقل گردد. چنان كه اگر ما بخواهيم از يك نقطه جغرافيايي به نقطه اي ديگر منتقل شويم، فاصله اين دو نقطه را يا از روي زمين و يا در پهنه آسمان و يا بر سينه دريا و يا از درون زمين، ناگزير بايد بپيماييم. اگر اين مسير، بدون گذر از حدّ فاصل، طي شود، طفره است و محال؛ زيرا مستلزم تساوي و جمع بين وجود فاصله و عدم آن است.

بر اين اساس، تبديل مقداري خاك يا تكّه چوبي چون عصاي موسي به مارِ حقيقي، با طفره، غير ممكن و محال عقلي است. امّا همين امر با سرعت، كاري است ممكن، گرچه خارق العاده و محال عادي به نظر مي‏ رسد.

عصايي ممكن است پس از سالها بپوسد و خاك شود و خاك آن زير بوته گياهي قرار گرفته و كم كم جذب شده و به شاخ و برگ گياه، تبديل گردد. آنگاه در پي تغذيه ماري از اين بوته، به نطفه او مبدل گشته و در نهايت، ماري زنده سر بر آورد و اين فرآيندِ طبيعي و عادي چه بسا در طيّ يكي دو قرن، تكميل گردد.

همين كارِ شدني را انسان كاملي چون موساي كليم (عليه السلام) با فرمان خداوند به سرعت انجام داده و آن فاصله مثلاً دو قرن را بسيار كوتاه مي‏ نمايد.

پس آنچه در اين اعجاز، نقش اصلي دارد، سرعت سير است. وگرنه هيچ امر محال و ناشدني با معجزه، قابل تحقق نيست. اگر همه معجزه گران عالم، گردهم آيند تا با اعجاز، مثلاً دو دوتا را سه تا يا پنج تا كنند و يا فراتر از معادله رياضي، قانون عليت و معلوليت را باطل نمايند، نخواهند توانست. قانون عليت، برهم خوردني نيست. امّا عادت، خرق شدني و با سرعت و جهش، كنار گذاشتني است.

از اين رو گاهي عيساي مسيح با خرق عادت، مظهر احياگري حق مي‏شود و پرنده اي گلين را حيات مي‏بخشد، كه: (... وإذ تخلق من الطّين كهيئة الطّير بإذني فتنفخ فيها فتكون طيراً بإذني... )[1]  و گاه موساي كليم، عصايي چوبين را به فرمان خدا رها مي ‏كند و به اژدهايي دمان، مبدّل مي‏ سازد، كه: (فألقي عصاه فإذا هي ثعبان مبين)[2].

در هر دو مورد، كارِ إحياي شيئي بي روح با سرعت انجام شد و چنين كاري خارق عادت بود، امّا خارق عليت و معلوليت نبود كه طفره در آن راه داشته باشد. يعني اعجازي الهي صورت گرفت و اين دو تن پيامبر برجسته الهي، مظهر حيات آفريني پروردگارِ هستي شدند.

بنابراين تحليل اگر خداوند در مدت كوتاهي آدم را از خاك و گل آفريد و او را مستوي كرد و از روح خويش در او دميد، اين فعل الهي، منّزه از طفره و استحاله است و اگر اكنون به صورت عادي، خاك هايي صرف رشد و تغذيه و توليد گياهان و حيوانات و آنها نيز صرف تغذيه و رشد و توليد مثل انساني مي‏ شود، به امر خداوند در آفرينشِ ابتدايي، همين «سيرِ از خاك تا انسان» با سرعت و بدون طفره طي شد و آدم پا به عرصه هستي گذاشت. پس هيچ گونه تعارضي بين علم و دين و به تعبير دقيق بين علم و مضمون متون مقدّس وجود ندارد. نه علم، دليلي بر استحاله سرعت دارد و نه وحي، ظهوري در طفره. آري زمينه استبعاد فراهم است. اما از آنجا كه علم، هرگز دليلي بر بطلان معجزه ندارد، مشكل استبعاد مذكور نيز حل خواهد شد.

اجتماع «خلق» و «امر» در هستي انسان

خداوند متعال در قرآن كريم، كار خود را به دو بخش، تقسيم و هر دو را زير پوشش و احاطه علم و قدرت خويش،اعلام فرموده است.

براساس اين تقسيم، بخشي از كارها را كه مربوط به طبيعت است به صورت زمانمند انجام مي ‏دهد. مثلاً ارزاق بشر را در فصل هاي چهارگانه تأمين مي ‏كند: (... و قدّر فيها أقواتها في أربعة أيّام ... )[3].

اگر اين زمانمندي نبود و تمام ايام سال، يكسره پاييز يا زمستان يا بهار و يا تابستان بود، مواد غذايي بشر، تأمين نمي‏ شد.

همچنين است آفرينش نظام كيهاني كه قرآن درباره زمان آن سخن از شش روز (البته نه روز به معناي دوازده ساعت يا بمعناي شبانه روز) دارد و مي‏ فرمايد: (اللّه الّذي خلق السّماوات والأرض و مابينهما في ستّة أيّامٍ... )[4].

نيز دوران بارداري و شيرخوارگي را گرچه قرآن به لحاظ جنبه فاعلي و ايجادي، به خدا نسبت مي‏دهد، امّا آن را امري زمان دار و مربوط به سي ماه، مي‏ شمارد: (... وحمله وفصاله ثلاثون شهراً ... )[5].

آفرينش تن انسان هم از اين گونه كارهاي زمانمند و مربوط به «عالم خلق» است. چه در آدم (عليه السلام) كه مسير تراب و طين و حماء مسنون و صلصال را پيموده است و چه در بني‏آدم كه سلسله نطفه، علقه، مضغه، عظام و... را پشت سرگذاشته اند.

بخش دوم از كارهاي خداوند، اموري است مجرّد از زمان كه به «عالم امر»، باز مي‏ گردد و به اصطلاح با «كن فيكون»، تحقق مي‏ يابد كه: (إنّما أمره إذا أراد شيئاً أن يقول له كن فيكون)[6].

خلقت روح الهي انسان، مربوط به همين عالم امر و جداي از زمان است و اين حقيقت در جدال احسن قرآن با مسيحيان درباره خلقت عيساي مسيح نيز مطرح است كه مي‏فرمايد: مثل عيسي نزد خداوند، مانند آدم است كه او را از خاك آفريد. سپس با فرمان «كن» (موجود شو)، آدم به وجود آمد: (إنّ مثل عيسي عند اللّه كمثل آدم خلقه من ترابٍ ثمّ قال له كن فيكون)[7].

اين فرمان، پس از خلقت بدن است و مسلماً امر به موجود شدن، (پس از بدن آفريني) به ايجاد روح باز مي‏گردد و زمان در آن نقشي ندارد.

اما به هر روي چه كارهاي زمان بندي شده خدا مثل خلقت تن و چه امور مجرّد از زمان، مانند آفرينش روح انسان همگي تحت احاطه علم و قدرت اوست كه: (... لتعلموا أن اللّه علي كل شي‏ءٍ قديرٌ و أنّ اللّه قد أحاط بكلّ شي‏ء ٍ علماً)[8].

چنين نيست كه خداوند بر بعضي از اشيا، احاطه علمي بيشتري داشته باشد و بر بعضي كمتر. يا نسبت به برخي از امور قدرت بيشتري داشته باشد و نسبت به بعضي كمتر. اختلاف امور از جهت دوري و نزديكي به خداوند، مربوط به قابليّت قابل‏ها است و ربطي به علم يا قدرت خداي سبحان ندارد. عميق ترين مطالب، همتاي بديهي‏ترين علوم، نزد علم مطلق الهي يكسان ساده است و دشوار ترين كار جهانِ امكان همسان سبك ترين كارهاي عالم نزد قدرت بيكران خدا يكسان آسان است.

عطاي دو دست حق

خداوند درباره آفرينش انسان، گاه تعبيرهايي به كار مي‏برد كه درباره خلقت هيچ يك از موجودات جهان امكان حتي فرشتگان، مطرح نفرموده است.

از جمله اين كه انسان را «محصول دو دست خويش» معرفي كرده و شيطان را به جهت ترك سجده براي آدم، اين گونه ملامت مي‏ كند كه: چه چيز تو را از سجده براي موجودي كه با دو دستم آفريدم، باز داشت: (قال يا إبليس ما منعك أن تسجد لما خلقتُ بِيَدَيَّ)[9].

روشن است كه دست ظاهر به موجود جسماني باز مي‏ گردد و خدا، منزّه از جرم و جسم است. از اين رو قرآن مي‏ فرمايد كه هيچ چشمي قادر به ديدن او نيست: (لا تدركه الأبصار و هو يدرك الأبصار و هو اللّطيف الخبير)[10].

وقتي امكان ديدن او نبود، يعني جسم نيست و دست و پا و ساير اعضاي ظاهري نيز براي او بي‏ معناست.

بنابراين مواردي كه از «دست خدا» سخن رفته است، اشاره به صفات جلال و قدرت و فيض بخشي و يا تشبيه و تنزيه و...، است. اگر دست خدا را بالاي همه دست ها اعلام مي‏ كند، كه: (... يداللّه فوق أيديهم ... )[11]، قدرت خداوند را كه فوق همه قدرت هاست، بيان مي‏نمايد و اگر دو دست خدا را گشاده مي‏ خواند، كه: (... بل يداه مبسوطتان ... )[12]، به عطا و بخشش هاي بي‏منت او اشاره مي‏ فرمايد.

اما مقصود از اين سخن كه: «انسان را با دو دستم آفريدم»، چيست؟

چه بسا برخي اين تعبير را ناظر به دو بخش طبيعي و فرا طبيعي انسان بدانند. يعني خداوند با عبارت: (خلقتُ بيديّ)[13] اشاره مي‏كند به اينكه جسم طبيعي آدم را

از نشئه‏اي و روح مجرّد او را از نشئه اي ديگر آفريدم.

اما اين سخن، صحيح نيست؛ زيرا خداي سبحان، جنّيان را نيز اين گونه آفريده و علت خلق آنها را همچون انسان، عبادت دانسته و فرموده است: (و ما خلقتُ الجنّ و الإنس إلاّ ليعبدون)[14].

اگر جن هم براي عبادت، آفريده شده است پس او نيز مسئول است و معرفتي دارد و محبتي و عمل صالحي و حسابي و كتابي و بهشتي و دوزخي و ادراك اين همه، نيازمند روحي است فرا طبيعي و مجرد كه البته به مرتبه «تجرّد تام عقلي» همچون انسان متكامل نمي‏ رسد.

اما بخش طبيعي جن، از آياتي روشن مي‏ شود كه جنس ابتدايي او را آتش، اعلام مي كند. همانند: (والجانّ خلقناه من قبل من نار السّموم)[15]؛ (وخلق الجانّ من مارجٍ من نارٍ)[16].

شيطان نيز كه خود از برجستگان جن است، كه: (...إلاّ إبليس كان من الجنّ... )[17]، دليل سجده نكردن براي آدم را چنين مطرح مي‏ كند كه من از او بهترم؛ چون مرا از آتش آفريدي و او را از گل: (قال أنا خيرٌ منه خلقتَني من نارٍ و خلقتَه من طينٍ)[18].

بنابر اين جن هم تلفيقي است از طبيعت و فرا طبيعت. با اين حال درباره خلقت او سخن از دو دست، نيست.

از اين رو در انسان بايد حقيقتي فراتر از تلفيق مذكور باشد كه خداوند از سويي او را محصول دو دست خويش بداند و از طرفي خود را نسبت به اين موجود «أحسن الخالقين» بخواند و آن حقيقت، همان جنبه كمال فرا طبيعي انسان و تجرّد تام او در ميان همه هستي امكاني است.

تذكر: گرچه بحث كيفيت آفرينش و پيدايش و پرورش اصل و نسل جن از محور كلام كنوني بيرون است، ليكن مي‏توان گفت كه خود ابليس از آتش خلق شد و نسل او از نطفه، نظير اينكه خود آدم (عليه السلام) از گِل آفريده شد و نسل او از نطفه.



[1]- سوره مائده، آيه 110.

[2]- سوره اعراف، آيه 107.

[3]- سوره فصّلت، آيه 10.

[4]- سوره سجده، آيه 4.

[5]- سوره احقاف، آيه 15.

[6]- سوره يس، آيه 82.

[7]- سوره آل عمران، آيه 59.

[8]- سوره طلاق، آيه 12.

[9]- سوره ص، آيه 75.

[10]- سوره انعام، آيه 103.

[11]- سوره فتح، آيه 10.

[12]- سوره مائده، آيه 64.

[13]- سوره ص، آيه 75.

[14]- سوره ذاريات، آيه 56.

[15]- سوره حجر، آيه 27.

[16]- سوره الرحمن، آيه 15.

[17]- سوره كهف، آيه 50.

[18]- سوره اعراف، آيه 12؛ سوره ص، آيه 76.


منبع: كتاب صورت و سيرت انسان در قرآن، حضرت علامه جوادي آملي مدظله،ص51-58

يکشنبه 29 10 1392 15:30

وجود الهي، نشاني از سابقه كهن

بزرگان اهل تحقيق براي هر موجود بخصوص انسان، چهار مرحله وجودي قايل‏ اند: «وجود طبيعي»، بالاتر از آن، «وجود مثالي» كه لوح محو و اثبات است، والاتر از آن، «وجود عقلي» كه لوح محفوظ است و فراتر از همه، «وجود الهي» كه البته بر اساس «بسيط الحقيقة كلّ الاشياء»، در اين مرحله، وجود خاصي براي انسان و مانند آن نيست. بنابراين، يا مصداق (لم يك شيئاً)[1] است و يا به دليل تحت ‏الشعاع وجود حق بودن، نمودي از (لم يكن شيئاً مذكوراً)[2] است. اما به هرحال اين تقسيم نيز دلالت بر سابقه كهن انسان، پيش از تعيّن خارجي او دارد.

تذكر: گرچه اصل مسبوق بودن وجود طبيعي انسان و مانند آن به وجود فراطبيعي را مي‏ توان اثبات نمود ليكن حفظ ماهيت آن در مخزن غيبي و نشئه عقلي آسان نيست، چه اينكه هرگز وجود الهي آن مصداق انسان و مانند آن به نحو حمل شايع نخواهد بود. يعني ممكن است عنوان انسان (مثلاً) بر برخي از مراحل برتر مانند وجود الهي يا اصلاً صادق نباشد و يا در صورت صدق، به عنوان مفهوم باشد و نه به عنوان ماهيت.

دشوارتر از علم به حدوث

علم به حدوث خويش براي انسان، هم از آيات قرآن، هم از روايات اهل بيت (عليهم السلام) و هم به وسيله برهان هاي مختلفي كه متكلمان اقامه كرده اند، به آساني حاصل مي‏شود.

قرآن كريم به پدران و مادران مي‏ فرمايد: مبادا بپنداريد كه خالقِ فرزندان خود هستيد و آنها را شما به وجود آورده ايد. بلكه كار شما تنها إمناء و نقل مني از جايگاهي به جايگاه ديگر است و اين خداست كه هر انساني را مي‏ آفريند: (أفرأيتم ما تُمنون  أأنتم تخلقونه أم نحن الخالقون)[3]

امام رضا (عليه السلام) نيز در پاسخ كسي كه برهان بر مبداء مي‏ خواست، فرمود كه تو قبلاً نبودي و بعد، موجود شدي. نه خودت خود را آفريدي و نه مثل تويي تو را خلق كرد:

«عن أبي الحسن علي بن موسي الرضا (عليه السلام) أنّه دخل عليه رجل فقال له: يا بن رسول الله ما الدّليل علي حدث العالم. قال: «أنت لم تكن ثمّ كنت و قد علمتَ أنّك لم تُكَوِّن نفسك ولاكَوَّنَك من هو مثلك»[4].

برهان هاي كلامي نيز، اثبات مي‏ كند كه انسان، حادث است و هر حادثي يقيناً محدث مي‏ خواهد.

پس به دست آوردن اين علم كه انسان، سابقه عدم دارد، چندان مشكل نيست. آنچه دشوار است، ياد آوري نشئه پيش از وجود خارجي ما است كه خداوند در آن مرحله با ما سخن گفته است و قرآن ما را به همين حقيقت تذكر مي‏ دهد.

اين سخن برخلاف بحث در علوم انساني، تنها اثر علمي ندارد. بلكه در ارتباط مستقيم با تربيت انسان است كه اگر كسي سابقه خود را دريابد و آن را خوب ادراك كند، هرگز مغرور نمي‏شود و خويشتن را نمي‏بازد و همواره آينه دار جمال و جلال حق خواهد بود.

بشر آفريني خدا

آفريدگار هستي درباره آفرينش هيچ موجودي جز انسان، اعلام قبلي نكرد و امر خلقت او را با فرشتگان در ميان ننهاد. اما در مورد بشر، نخست از خلقت او با ملائكه سخن گفت و آنها را با تعبيرهاي مختلف از اين امر عظيم، آگاه ساخت. گاهي در قلمرو طبيعي به خلق انسان از مبدأ ماديِ گِل، اشاره فرمود، كه: (إذ قال ربّك للملائكة إنّي خالق بشراً من طين)[5] و گاه از مبدأ قابلي صلصال و حماء مسنون، سخن به ميان آورد و فرمود: (واذ قال ربّك للملائكة إنّي خالق بشراً من صلصالٍ من حماءٍ مسنونٍ)[6].

البته تعبيرات متفاوت به دليل مراحل مختلف در آفرينش بدن انسان است. ريشه اولي بدن، همان خاك و «تراب» است. وقتي به اين خاك، آبي افزوده شود، به صورت «طين» يعني گل در مي‏ آيد. پس از گذشت زماني بر اين گل به صورت لجن، بدبو و متعفن شده و «حماء مسنون» ناميده مي‏ شود و آنگاه كه بسان خشت خام، پخته شود، از او به «صلصال»، ياد مي‏ شود. به هر روي در اين مرحله، خداوند با تعبير (من طين)، بدن انسان را به خاك و گل نسبت داده است.

اما مرحله ديگري نيز در كار است كه به قلمرو ماوراي طبيعت انسان باز مي‏ گردد و خداوند با تعبير (من روحي) آن را با ذات اقدس خود، مرتبط مي‏ سازد و مي‏ فرمايد: (فإذا سوّيته و نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين) [7]

در اين بخش، مراحل نفس اماره، مُلهَمه، مسوّله، مطمئنه و... مطرح است كه توضيح آن در فصل «مبدأ داخلي» خواهد آمد.[8]

بنابراين خداوند، انسان را تلفيقي از طبيعت و ماوراي طبيعت آفريد و با اين ويژگي، او را به «كون جامع» تبديل كرد تا هم در طبيعت، صاحب نظر باشد و هم در ماوراي آن صاحب بصر گردد. اين است كه انسان چه به سمت طبيعت، پايين رود و چه به سوي فرا طبيعت پر بگشايد، قدم به قدم، آثار خدا و نشانه هاي قدرت الهي را مي‏ نگرد و خود را در مشهد او مي‏ بيند.

هر يك از اين محورها داراي زيرمجموعه‏ اي از بحث‏هاي مختلف است كه به آنها پرداخته خواهد شد.



[1]- سوره مريم، آيه 67.

[2]- سوره انسان، آيه 1.

[3]- سوره واقعه، آيات 58 ـ 59.

[4]- توحيد صدوق، باب 42، ص 293، ح 3.

[5]- سوره ص، آيه 71.

[6]- سوره حجر، آيه 28.

[7]- سوره حجر، آيه 29؛ سوره ص، آيه 72.

[8]- فصل دوم، بحث «آزمون الهي با مراتب نفس انسان».

 

منبع: كتاب صورت و سيرت انسان در قرآن، حضرت علامه جوادي آملي مدظله، ص48-51

شنبه 28 10 1392 22:28

بخش يكم. صورت آدمي در كتاب الهي (مبادي سه گانه انسان در قرآن)
فصل يكم: مبدأ فاعلي
ايجاد علمي و عيني انسان
خداي سبحان، طي مراحلي آفرينش انسان و رابطه او با مبداء فاعلي خويش را در قرآن كريم، بيان مي‏ كند.
در يك مرحله مي‏ فرمايد: انسان، قبلاً «چيزي نبود». در مرحله دوم مي‏ فرمايد: «چيز قابل ذكري نبود». در مرحله سوم از «علم سابق انسان» به چيزي نبودن يا ناچيز بودن خود، خبر مي‏ دهد. در مرحله هاي چهارم و پنجم نيز از «فراموشي انسان»، نسبت به اين حقيقت و «امكان ياد آوري آن» سخن مي‏ گويد.
در بخش اول، اين حقيقت (عدم سابق) را گاهي با پيامبري در ميان مي‏ گذارد و گاه به همه انسان ها گوشزد مي‏ كند.
زكرياي پيامبر (عليه السلام) در اوج پيري و به تعبير خودش «سست استخواني و سپيد مويي»، عرضه داشت: (ربِّ إنّي وهن العظم منّي واشتعل الرَّأس شيباً)[سوره مريم، آيه 4] و از خداوند طلب فرزند نمود: (...فهب لي من لدنك وليّاً  يرثني... )[سوره مريم آيه 5 ـ 6] و آنگاه كه خواسته اش مورد پذيرش حق واقع شد، با تعجّب پرسيد: چگونه صاحب فرزندي خواهم شد با اين كه از شدت پيري، فرتوت گشته ام و همسرم نيز از جواني (چه رسد به دوران پيري) نازا بود: (قال ربِّ أنّي يكون لي غلامٌ و كانت امرأتي عاقراً وقد بلغت من الكبر عتيّاً)[سوره مريم، آيه 8].
قرآن در پاسخ او به سهولتِ اين كار براي خداوند، اشاره كرده و چنين مي‏ فرمايد: (قال كذلك قال ربّك هو عليَّ هيّنٌ وقد خلقتك من قبل ولم تك شيئاً)[سوره مريم، آيه 9] يعني پيش از اين خودت را نيز آفريديم در حالي كه «تو اصلاً چيزي نبودي».
همين حقيقت را با تمامي انسان ها در ميان مي‏ گذارد و آن جا كه درباره معاد و با ابراز شگفتي و ترديد مي‏ گويند: چگونه پس از مرگ و نابودي، دوباره زنده مي‏ شويم: (ويقول الإنسان أإذا مامتّ لسوف أخرج حيّا)[سوره مريم، آيه 66] در پاسخ مي‏ فرمايد: آيا انسان به ياد نمي ‏آورد زماني را كه اصلاً چيزي به حساب نمي ‏آمد و از شرايط پس از مرگ، بسي فرومايه تر و ضعيف تر بود؛ زيرا نه روحي داشت و نه بدني و نه پيوند بين روح و بدن ونه اجزاي پراكنده و خاك شده بدن و با اين حال، او را آفريديم: (أولا يذكر الإنسان أنّا خلقناه من قبل ولم يك شيئاً)[سوره مريم، آيه 67].
خلاصه مرحله اول تبديل «ليس تامّه» به «كان تامّه» است كه خدا به عنوان ابداع و انشاء، چيزي را «لا مِنْ شَيْ‏ء» بيافريند نه «من لا شي‏ء» و فرق دقيق اين دو تعبير در ثناياي بحث روشن مي‏ گردد.
در بخش دوم، قرآن كريم از « شيئيّت غير مذكور انسان»، سخن مي‏ گويد و چنين مي‏ فرمايد: (هل أتي علي الإنسان حين من الدّهر لم يكن شيئا مذكوراً)[سوره انسان، آيه 1]. يعني دوراني بر انسان گذشت كه «چيز قابل ذكري» نبود. پس سخن از اين نيست كه انسان اصلاً چيزي نبود. بلكه كلام در اين است كه چيزي بود، امّا نامور، نامدار، صاحب نام و... نبود. خلاصه مرحله دوم تبديل «ليس ناقصه» به «كان ناقصه» است.
از جمع اين چند آيه كه به منظور تبيين تطورّات آفرينش بشر نازل شده است، سه مرحله براي انسان، استنباط مي‏ شود: يكي مرحله اي كه انسان اصلاً شي‏ء نبود. دوم مرحله اي كه وي شي‏ء بود اما نامور نبود. سوم مرحله اي كه شيئيت قابل ذكر، پيدا كرد.
نكته بسيار مهّم كه با دو مرحله بعد در ارتباط است اين كه خداوند به فراموشي انسان، اشاره مي‏ كند و او را به تذكّر و يادآوري (نه به علم ابتدايي) فرا مي‏ خواند. يعني سخن از اين نيست كه آيا انسان «نمي داند» كه چيزي نبود. بلكه مي‏ فرمايد: آيا انسان، اين حقيقت را به ياد نمي‏ آورد؟
فرق علم ابتدايي و تذكّر اين است كه علم، ادراك ابتدايي انسان از چيزي است كه باعث مي‏ شود آنچه را قبلاً نمي‏ دانست، اكنون بداند. امّا تذكّر، چنين نيست. بلكه در آن سه ركن، ملحوظ و مجتمع است: دانستن قبلي، از ياد بردن ميانه اي و ياد آوري دوباره و پاياني.
با توجه به اين مطلب، وقتي خداوند مي‏ فرمايد: «آيا انسان به ياد نمي‏ آورد كه قبلاً چيزي نبود» و از طرفي قرآن كريم را «تذكره» مي‏ نامد، كه: (إنّ هذه تذكرة... )[سوره مزمل، آيه 19؛ سوره انسان، آيه 29] و پيامبرش را «تذكّر دهنده» و يادآورنده، مي‏ خواند و مي‏ فرمايد: (فذكّر إنّما أنت مذكّر)[سوره غاشيه، آيه 21]، معلوم مي‏ شود كه همه انسان ها با تعليم الهي، اين علم را پيش از اين به دست آورده اند. بايد ديد چه زماني يا چه مرحله وجودي بود كه انسان در عين اينكه نبود، علم به هيچ نبودن و عدم شيئيتِ خويش، داشت. آيا در آن وقتي كه معدوم محض بود، چنين علمي داشت؟ اين سخن، امكان عقلي ندارد؛ زيرا ثبوت محمول براي موضوع، فرع وجود آن موضوع است و شي‏ء معدوم براي خود ثابت نيست چه رسد به اينكه چيزي براي او ثابت باشد.
پاسخ سؤال اين است كه پيش از وجود خارجي، همه ما در علم خداوند، موجود و به صورت «وجود علمي»، معلوم حق (تبارك و تعالي) بوديم و در پي اراده او و فرمان «كن»، از علم به عين آمديم و وجود خارجي يافتيم، كه: (إنّما أمره إذا أراد شيئاً أن يقول له كن فيكون)[سوره يس، آيه 82].
كاملاً روشن است كه هر چيزي مورد خطاب خدا واقع شود و فرمان «كُن» را از خالق هستي دريافت كند، نمي تواند معدوم محض باشد؛ زيرا معدوم محض، قابل خطاب نيست. پس ما گرچه در خارج نبوديم، اما در علم حق وجود داشتيم.
از طرفي آن وجود علمي ما به دليل تجرّد، همواره با علم، همراه است. بنابراين، ثابت مي‏شود كه ما پيش از وجود خارجي و آمدن به اين دنيا وجود علمي داشتيم، اوّلا و وجود علمي مجرد است، ثانياً و هر مجرّدي نسبت به خود عالم است، ثالثاً. پس ما قبلاً علم به شيئيّت علمي و لا شيئيّت عيني خويش داشته ايم.
لازم است‏ عنايت شود كه گر چه اشيا در علم‏ خداوند وجود علمي داشته اند، ليكن عناوين واسامي مخصوص آنها به نحو حمل شايع، بر هيچ يك صادق‏ نبوده است.
از اين سخن قرآن كه مي‏ فرمايد: «مگر يادتان نيست»، معلوم مي‏ شود كه آن علم سابق به نحوي به فراموشي گراييده است و اگر ما غبار غفلت را بزداييم، به يادمان خواهد آمد كه خداوند در زماني يا در مرحله خاصي از وجود با ما سخن گفت و به ما چنين آموخت كه چيزي نبوديم و او ما را آفريد و از «علم» به «عين» آورد.
البته بايد توجه داشت كه تنزّل انسان از نشئه علم حق به عين و خارج به نحو تجلّي است (و نه تجافي). يعني بي ‏آنكه نشئه علم خداوند از وجود انسان، خالي شود، آدمي به عالم خارج مي ‏آيد و پس از آمدن به خارج، وجود علمي او همچنان در مرحله علم الهي محفوظ مي‏ ماند. چنانكه علم با تعليم استاد به شاگرد منتقل مي‏ شود، اما نه به نحو تجافي و ترك قلب استاد و ورود به سينه شاگرد، بلكه به حفظ در هر دو ظرف. (تنزّل به نحو تجافي، مانند بارش باران است كه طي آن آب، جايگاه خود را رها كرده و به جاي ديگر، تنزّل مي‏ نمايد).
پس اگر چه ما در خارج، وجود يافتيم، اما در مرحله علمِ حق نيز موجود بوده و هستيم و بين اين دو نشئه وجودي، همواره ارتباط تكويني برقرار است و در صورتي كه ما به كندوكاو دروني خود بپردازيم و آن را غبارروبي كنيم، مي‏ توانيم با آن وجود علميِ خود كه مرحله عالي ماست، مرتبط شويم و آنچه را فراموش كرده ايم،به ياد آوريم.
براي تفصيل و تحقيق بيشتر در اين زمينه، مناسب است كه به تفسير تسنيم، مراجعه شود[سوره اعراف، آيه 172].

منبع: كتاب صورت و سيرت انسان در قرآن، حضرت علامه جوادي آملي مدظله، ص40-47

دوشنبه 4 9 1392 22:35

نزديك ترين راه شناخت انسان
شناخت انسان، بهترين راه براي معرفت خداست و در اين شناخت، ما نيازمندمعرّف، هستيم. اگر انسان، عين فقر است و هستي او جز نياز ، چيزي نيست، شناختن او هم عين حاجت خواهد بود و بدون تعريف شدن، توسط خداي سبحان، ممكن نيست خود را بشناسد؛ زيرا معرفت انسان، وصف او است و وصف نيز همواره تابع موصوف است.
اگر موصوفي عين ربط و فقر و نياز بود، وصف او نيز آن گونه است و اگر انسان در شناخت خود مستقل و بي نياز از غير باشد لازمه‏اش آن است كه موصوف، عين نياز بوده ولي وصف او يعني معرفت، مستقلّ و خود ساخته باشد و نيز لازم مي‏آيد كه موصوف در بعضي از وصف‏ها محتاج به غير نباشد. يعني در حال اتّصاف به آن وصف اگر هيچ موجود ديگري هم نباشد، آن موصوف مي‏تواند به وصف ياد شده، متصف گردد و لازم چنين مطلبي همانا استقلال و استغناي موصوف است، در حالي كه او عين فقر است. بنابراين انسان بايد از ناحيه موجود مستقل، تعريف شود و مقصود اساسي از اين تعريف همان ايجاد معرفت در نهاد انسان و تعليم تكويني او به حقيقت خويش است وگرنه تعريف لفظي چندان كار آمد نخواهد بود.
خداوند، اين موصوف (انسان) را سرا پا فقير اعلام مي‏ كند و مي‏ فرمايد: (يا أيّها الناس أنتم الفقراء إلي الله وَ اللّه هوالغنيّ الحميد)[سوره فاطر، آيه 15].
پس هستي انسان به آفرينش حق وابسته است و معرفت او نيز با معرفي حق، حاصل خواهد شد. ممكن نيست كه انسان در اصل هستي به خدا نيازمند باشد، ولي در معرفت نفس از او بي نياز. از اين رو خداوند همان گونه كه انسان را آفريده است او را نيز به خودش معرّفي مي‏ كند.
اگر چه در حديثي نوراني، شناخت پروردگار، موقوف به شناخت نفس انسان شده است: «من عرف نفسه فقد عرف ربّه»[بحار، ج 2، ص 32، ح 22]، اما حصول همين انسان شناسي (كه مقدّمه خداشناسي است) بهترين راهش رجوع به قرآن است تا ابتدا انسان، خود را آنگونه كه خدا تعريف مي‏ كند، بشناسد. با اين كه براي شناخت خود، راههاي فراواني فرا سوي آدمي است، اما انسان با مراجعه به قرآن، هم خود را به خوبي مي‏ شناسد و هم در نتيجه، خداي خويش و آغاز و انجامش را. آنگاه مي‏ يابد كه در كجاست و به كجا مي‏ رود و اين راه را چگونه بايد بپيمايد.
در بحث‏ هاي آينده روشن خواهد شد كه قرآن، خدا را معرفي مي‏ كند و انسان را خليفه او مي‏ خواند. اگر ما اصل هستي را كه خداست بشناسيم، خليفه او را به خوبي خواهيم شناخت. اين راه، هم نزديك‏ ترين طريق است؛ چون خدا از ما به ما نزديك‏ تر است و هم آسان ترين راه؛ زيرا حركت از قلّه معرفت است به سوي دامنه. مسلّما اين حركت، بسيار سهل تر و سريع تر از آنجاست كه انسان بخواهد از دامنه‏ هاي معرفت، افتان و خيزان به سوي قله بلندِ آن، خود را بالا بكشد.
ناتواني از شناخت انسان
شناخت انسان و درك حقيقت او امري است نيازمند به غايت ظرافت و نهايت ظرفيت. از اين رو بسياري در اين وادي حيران و ناتوان بوده و يا هستند.
دسته اول فرشته ‏هاي الهي اند كه وقتي خداوند از آفرينش انسان آگاه شان كرد، عرضه داشتند: (... أتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدّماء و نحن نسبّح بحمدك و نقدّس لك ... )[سوره بقره، آيه 30]. يعني در حالي كه ما فرشتگان به تسبيح و حمد و تقديس تو مشغول هستيم، آيا موجودي مي‏ آفريني كه در زمين فساد كند و به خونريزي بپردازد؟
خداوند در پاسخ به ناتواني آنها از علم به حقيقت انسان اشاره كرده و با توجه دادن آنان به گستره مطلقِ علم خويش، چنين مي‏ فرمايد: (إنّي أعلم ما لا تعلمون)[سوره بقره، آيه 30].
يعني در ميان انسان‏ها افراد كاملي مانند آدم ابوالبشر هستند كه معلم شمايند. اما شما تنها ظاهر افراد و تبهكاري برخي از آنها را مي‏ بينيد و از حقيقت انسان، ناآگاهيد. او براي خلافت من سزاوار است و شما نمي دانيد و خود را شايسته خلافت، تلقي مي‏ كنيد.
دسته دوم جنّيان و به ويژه شيطان است كه با سابقه شش هزار سال عبادت از شناخت انسان، ناتوان ماند و با خبط در قياسي ناروا، هزاران سال عبادت خود را حَبط و باطل نمود و در پي فرمان سجود بر آدم او را گِلين و خود را برتر از او و آتشين خواند و اين تفاوت مادي را معيار فضيلت واقعي پنداشت و چنين گفت: (... أنا خير منه خلقتني من نار و خلقته من طين)[سوره اعراف، آيه 12؛ سوره ص، آيه 76].
دسته سوم، بيشترين انسان ها هستند كه جز گروه اندكي از آنان بقيه از شناخت حقيقت انسان كاملاً عاجزند. اگر قرآن كريم از «خود فراموش كرده ها» و «دچار خسارت نفساني شده ها» زياد سخن مي‏ گويد، به همين مشكل عدم شناخت نفس، اشاره دارد.
كمتر كسي است كه از بهاي جسم و جان خويش آگاه باشد. براي كاستن از اين ناتواني‏ هاست كه امير المؤمنين و فرزندان ايشان (عليهم السلام) مي ‏فرمايند: نه تنها روحتان ارزشي بسيار والا دارد كه بدنهايتان نيز داراي ارج فراوان است؛ زيرا بهاي بدن شما بهشت است و اگر آن را به كمتر از اين فروختيد، خسارت زده، فريب خورده و مغبون شده ايد: «أما إنّ أبدانكم ليس لها ثمن إلاّ الجنّة فلا تبيعوها بغيرها»[امام كاظم (عليه السلام) كافي، ج 1، ص 19، ح 12].
البته در جايي ديگر از بهشت به عنوان بهاي جان، ياد شده است[اميرالمؤمنين (عليه السلام) : «إنّه ليس لأنفسكم ثمنٌ إلاّ الجنّة فلا تبيعوها إلاّبها» (نهج البلاغه، حكمت 456)]، امّا مراد از آن ظاهراً «بهشت لقاء» است. پس قيمت بدن، جنّاتي است كه (تجري من تحتها الأنهار)[سوره بقره، آيه 25]. اما بهاي روح و جان انسان، حضور (عند مليك مقتدر)[سوره قمر، آيه 55] و دخول در بهشت ملاقات خدا است كه تنها بهره برگزيدگان از اولياي الهي است كه هم راضي از خدايند و هم موردِ رضايت او: (يا أيتها النفس المطمئنة  إرجعي إلي ربك راضية مرضية  فادخلي في عبادي  وادخلي جنّتي)[فجر، آيات 29 ـ 30].
شرح و تدوين انسان در قرآن
حقيقت انسان، كتابي است نيازمند به شرح و شارح اين كتاب هم كسي جز مصنّف آن يعني آفريدگار هستي نمي تواند باشد؛ زيرا خداوند، هم نويسنده اين كتاب است و هم متكلمِ كلمات آن.
خداي سبحان، حقيقت انسان را به وسيله انبيا و اوليا و فرشتگان، شرح كرده و با بيان اين كه آدمي از كجا آمده، به كجا مي‏رود و در چه راهي گام بر مي‏ دارد، او را هم با خودش آشنا مي‏ كند، هم با آفريدگارش و هم با گذشته و حال و آينده اش.
اگر انسان، حقيقت خود را براي شرح، به خدا نسپارد، ديگران او را شرح كرده و انسان شناسي مي‏ نگارند. اما بسان كتب آسماني پيشين، دست به تحريف و تفسير به رأي مي‏ زنند. هم بعضي از اسرار نهاني را كتمان مي‏ كنند، هم اموري بيگانه را به عنوان خواسته هايش بر او تحميل مي ‏نمايند و هم خواسته هاي حقيقي او را جا به جا مي‏كنند و اين سه نقص بزرگ و عيب مهّم در شرحِ حقيقت انسان است.
از اين رو است كه ما از خداوند، شرح خويش را مي‏ خواهيم و چنين عرضه مي‏ داريم كه: (ربِّ اشرح لي صدري)[سوره طه، آيه 25].
يعني پروردگارا حقيقت مرا كه متني است نيازمند به شرح، چنان بازكن كه خود را بشناسم.
سرّ آنكه شرح و بسط گوهر انسان، همراه با تفسير و تحليل حقيقت او است آن است كه اصل معرفت در نهان او نهفته است و با گسترش حقيقت و شرح صدر انسان، جريان معرفت او نيز باز و شفاف مي‏ شود و همين معرفتِ مشروح و شناخت مبسوط نسبت به انسان شناسي كار آمد خواهد بود.
انبيا و اوليا و فرشتگان كه مأمور شرح انسانند، هدفشان از شرح آسمان و زمين و جهان هستي در واقع، شناخت پيدا كردن آدمي نسبت به خويشتن خويش است. خداوند نيز مقصود از آفرينش آسمان ها و زمين را عالِم شدن انسان، اعلام مي‏ كند و با تعريفي كوتاه و گويا از ذات اقدس خويش، چنين مي‏ فرمايد: (الله الّذي خلق سبع سماواتٍ ومن الأرض مثلَهُنَّ يتنزّل الأمر بينهنَّ لتعلموا أنَّ الله علي كلِّ شي‏ءٍ قديرٌ وأنَّ اللّه قدأحاط بكلّ شي‏ءٍ علماً)[سوره طلاق، آيه 12].
يعني خداوند، مجموعه نظام آسمان ها و زمين را از آن رو آفريد كه شما عالم شويد و با علم و عمل، امت اسلامي را هدايت و انسان را شرح كنيد تا دست بيگانگان از تحريف كتاب انسانيت، كوتاه شود.
براين اساس، قرآن كريم، كتاب وجودي انسان را در دومقام، تدوين مي‏ كند:
در مقام اوّل، از هويّت انسان سخن مي ‏گويد و بر خلاف منطقييّن كه او را «حيوان ناطق» مي‏ خوانند، انسان را «حَيّ مُتِألّه» مي‏ داند. يعني زنده اي كه حيات او در تَألّه، يعني ذوب در ظهور إلهيّت، تجلي دارد و به سوي مظهريت اسماي حسناي حق، به پيش مي‏ رود. هم در بخش نظر به سوي خدا «گزارش» دارد و هم از حيث عمل به سمت خدا «گرايش» و از اين حقيقت كه جامعِ بينشِ صائب و گرايشِ صالح است، به عنوان «فطرت» ياد شده و در «اَحسن تقويم»، جلوه كرده است، كه: (لقد خلقنا الإنسان في أحسن تقويمٍ)[سوره تين، آيه 4].
اين فطرت الهي كه واجد مظهريت علم و عمل است، تبديل ناپذير است. نه خداوند آن را عوض مي‏ كند؛ چون كه او را در زيباترين صورت ممكن آفريده است و نه غير خداوند؛ چرا كه چنين قدرتي براي غير خدا وجود ندارد. از اين رو به عنوان نفي جنسِ تبديل و سلب هر گونه تحريف فطرت آدمي مي‏ فرمايد: «لا تبديل لخلق اللّه»[سوره روم، آيه 30].
همين مطلب وقتي در ادبيات عرفاني مطرح مي‏ شود، گاهي به زبان جناب حافظ انسان را چنين به تصوير مي‏ كشد كه: رهرو منزل عشق است و زسرحد عدم، تا به اقليم وجود اين‏ همه راه آمده است. گاهي‏ به ‏لسان مولوي درتفسير آيه كريمه: (كلَّ يومٍ هو في شأنٍ)[سوره الرحمن، آيه 29] خداي‏ سبحان رافرمانده كل‏ قوايي مي‏ داند كه هر روز درحال رهبري سه لشكر است:اوّل،لشكري كه ازبين‏ صلب وترائب،حركت كرده وبه قرارگاه رحم، منتقل مي‏ شود، كه: (خلق من ماءٍٍ دافقٍ  يخرج من بين الصّلب و التَّرائب)[سوره طارق، آيات 6 ـ 7].
دوم، لشكري كه از رحم به دامن طبيعت وارد مي‏ شود كه: (واللّه أخرجكم من بطون أمَّهاتكمْ لا تعْلمون شيْئاً)[سوره نحل، آيه 78] و سوم هم لشكري كه دامان طبيعت را به سوي نهايت خويش، ترك مي‏ كند، كه: (اللّه يتوفَّي الأنْفس حين موْتها)[سوره زمر، آيه 42]؛ (قلْ يتوفّاكمْ ملك الْموت الَّذي وكِّل بكمْ)[سوره سجده، آيه 11]؛ (حتّي إذاجاء أحدكم الْموت توفَّتْه رسلنا وهمْ لايفرِّطون)[سوره انعام، آيه 61].
در اين باره كه آيا ابتدا و انتهاي انسان، خاك است و پيش و پس از آفرينش او جز پوچي نيست و يا اين كه آدمي، مرغ باغ ملكوت است و چند روزي قفسي ساخته اند از بدنش و اين خاكدان، آشيانه اي موقت و پلي براي عبور وي از طبيعت به فرا طبيعت است، قرآن كريم راه دوم را ارائه كرده و به ما مي‏ آموزد كه بشر قبلاً كجا بود و پس از اين به كجا مي‏ رود و اين چند روز دنيا، چه بايد بكند. اين، خلاصه اي از مقام اوّلِ كتاب وجودي انسان.
مقام دوم كه به صورت مفصّل، بعداً مورد بحث قرار خواهد گرفت در اين باره است كه گوهر ملكوتي انسان يعني «حيات و تألّه»، چگونه بارور و شكوفا مي‏ شود و راه رسيدن وي به كمالات انساني، كدام است، شرائط سهولت و موانع صعوبت طيّ طريق چيست، همرهان اين راه چه گروهي و رهزنان آن كدام اند و... .
سير «بحث انسان در قرآن»
هر موجودي كه در جهان امكان، سهمي از هستي دارد، از سه نظام «فاعلي»، «داخلي» و «غايي» برخوردار است.
در نظام فاعلي به منشاء پيدايش اين موجود و ارتباط او با آفريدگار وي، پرداخته مي‏ شود. در نظام داخلي، چگونگي پيدايش، نوع هستي، بسيط يا مركب و مجرد يا مادي بودن، اجزا، مقوّمات، هويّت و ماهيّت او مورد بحث قرار مي‏ گيرد و در نظام غايي، سخن از اين به ميان مي‏ آيد كه اين شي‏ء، به كجا مي‏ رود و چه هدفي در پيش دارد، راه نزديكي كه او را به مقصد برساند، كدام است و راهيان اين راه و راهنمايانش و نيز بيراهه ها و رهزنانش كدام‏ اند؟
انسان نيز، داراي اين سه نظام است و قرآن با تشريح نظام هاي سه گانه مذكور از يك سو با معرّفي خداوند و اسماي حسنايش، انسان را با خالق و رازق و مدبّر خويش آشنا مي ‏كند. از دگر سو با بيان ساختار دروني انسان و پيوند روح و بدن وي و ارتباط روح آدمي با گذشته و آينده، او را با مبدأ و معاد، مرتبط مي‏ سازد و از سوي ديگر با تشريح آينده بشر و قيامت و بهشت و دوزخ و پي آمد عقايد و اعمال و اخلاق انسان پس از مرگ، او را در تحصيل علوم صائب، عقايد صحيح، اخلاق صالح و اعمال درست، ياري و بر آن كوشا مي‏ نمايد.
البته در هر كدام از سه نظام مذكور، انسان از ويژگي‏ هايي بهره مند است كه او را از ديگر موجودات، ممتاز مي‏ سازد. هم در پيدايش از مبدأ، هم در ساختار دروني و هم در راهي كه با پيمودنش به مقصد مي‏ رسد، داراي برجستگي‏ هايي است كه عنايت به آنها بحث هاي محوريِ تفسيرِ موضوعيِ انسان در قرآن را تشكيل مي ‏دهد و هر كدام از اين محورهاي سه گانه را زير مجموعه هايي فراوان است كه با توفيق خداي سبحان، به آنها پرداخته خواهد شد.

منبع: كتاب صورت و سيرت انسان در قرآن، حضرت علامه جوادي آملي مدظله، ص31-39

دوشنبه 4 9 1392 21:13

نظريه تكامل و نسل كنوني بشر
از جمله مطالبي كه طرح آن پيش از ورود به بحث «شناخت انسان در قرآن»، مناسب به نظر مي‏ رسد، اشاره به «نظريه تكامل» و نيز تبيين وضع انسان هاي كنوني از حيث ريشه است.
فرضيه تكامل دارويني بر اين مبناست كه موجودي بدون روح، كم كم داراي روح شده و به صورت حيوان،مراحل كمال را پشت سر گذاشته و به شكل بوزينه و ميمون درآمده است. سپس با تطوّراتي ديگر و از دست دادن عضوهايي از بدن به صورت انسان دو پا و داراي قدرت سخن، تكميل شده است.
امروزه بطلان اين فرضيه با پيشرفت تحقيقات زيست شناسي و به خصوص ژنتيكي، كاملا مبرهن است.
اما بر فرض عدم ابطال نيز نمي‏تواند نظريه اي مقابل و مخالف با قرآن تلقّي گردد، نه از جنبه بحث هاي توحيدي و نه از حيث مباحث انسان شناسي.
از لحاظ بحث هاي توحيدي، مخالف قرآن كريم نيست؛ زيرا بر اساس اين نظريه، ماده نخست با تحرّك خود، مرحله هايي را گذارنده و تا انسان شدن، حركت را ادامه داده است. امّا در بحث هاي توحيدي سخن از اين است كه هر متحركي عقلا محتاج به محرّك و هر فعلي نيازمند فاعل است. نه ممكن است كه حركت، بدون حركت آفرين، موجود شود و نه ممكن است كه موجودي جامد و جاهل، فاعل و محرّك خود باشد.
به لحاظ مباحث انسان شناسي نيز نظريه تكامل، مخالفتي با قرآن ندارد؛ زيرا بر اساس آن، راه پيدايش انسان از تطورات طبيعي ميمون مي ‏گذرد. اما ثابت نمي‏ كند كه اين، تنها راه تحقق انسان است و بشر منحصراً از اين طريق، پا به عرصه هستي گذاشته است؛ زيرا تجربه فقط پيام اثبات دارد و دلالت مي ‏كند بر اينكه از اين راه فلان حادثه رخ مي ‏دهد و هرگز دلالت ندارد بر اينكه رخداد فلان حادثه از غير اين راه، محال است. البته ممكن است زمينه استبعاد فراهم گردد ليكن آنچه در استدلال، معتبر است استحاله طرف مقابل است نه استبعاد آن و از دليل تجربي، اثبات استحاله طرف مقابل به دست نمي‏آيد بلكه فتوا به استحاله آن نيازمند تجربه منفي در طرف ديگر است.
در هر حال انسان هايي كه امروز بر پهنه زمين زندگي مي‏كنند، همگي فرزندان آدم و حوا (عليهما السلام) هستند.
يك دليل بر اين مدعا آن است كه قرآن كريم از سويي خود را هدايتگر همه عالميان و بيم دهنده تمامي بشر، معرفي مي ‏كند: (هديً للنّاس)[سوره بقره، آيه 185] و (نذيراً للبشر)[سوره مدّثّر، آيه 36.] و از سوي ديگر همين بشر را فرزندان آدم مي‏ خواند و با تعبير: (يا بني آدم)[سوره اعراف، آيات 26 و 27 و 31 و 35؛ سوره يس ، آيه 60.] مورد خطاب قرار مي‏ دهد. پس بشرِ مخاطب قرآن، همگي فرزندان آدم اند؛ زيرا اگر بخشي از آنها ريشه در غير آدم و حوا داشتند، صحيح نبود كه قرآن كريم همه را بني‏آدم بخواند.
ممكن است گفته شود كه قرآن از باب تغليب و برتري بخشيدن به فرزندان آدم، همه را با اين عنوان خطاب كرده و يا چون همه انسان ها (چه فرزندان آدم و چه غير آنها) در تكليف، مشترك هستند، از آنان با تعبيري يكسان، ياد شده است.
امّا صرف «تغليب در خطاب» يا «اشتراك در تكليف»، به استدلال فوق زيان نمي‏ رساند؛ چون هر دو نيازمند دليلي مستقل بر اثبات وجود نسلي ديگر است كه آنها فعلا ًيا در عصر نزول وحي، موجود بوده اند و چنين دليلي وجود ندارد؛ زيرا صرف امكان تكامل دارويني و يا حتي فعليّتِ آن نمي‏ تواند دوام و عدم انقراض انسان هاي تكامل يافته از ميمون را اثبات كند و آنچه از ظاهر قرآن بر مي‏آيد اين است كه تمام انسان هاي كنوني، فرزندان آدم اند.
جدايي آدم و حوا (عليهماالسّلام) از گذشتگان
پس از اثبات اين كه نسل موجود به آدم و حوا منتهي مي‏ شود، بايد روشن گردد كه اين دو نفر ارتباطي با نسل هاي پيشين نداشته و خود، سر سلسله نسل انسان اند.
شواهدي بر اين معنا در قرآن كريم وجود دارد كه از باب نمونه، به برخي از آنها اشاره مي ‏شود:
شاهد اول اين كه قابيل پس از قتل برادرش نسبت به جسد او متحيّر مانده و نمي‏ دانست كه با آن چه معامله اي بايد كرد. سرانجام در اثر تعليم كلاغي كه خداوند براي تفهيم وي به سوي او فرستاد و با چنگال خود، چيزي را در زمين دفن كرد، مشكل قابيل حل شد. در اين باره، قرآن، چنين مي فرمايد: (فبعث اللّه غرابا يبحث في الأرض ليريه كيف يُواري سَوأة أخيه)[سوره مائده،آيه 31].
اگر آنان فرزندان نسل پيشين بودند، يقيناً دفن مرده را از اجداد خويش آموخته بودند و هرگز قابيل در اين امر بديهي، متحيّر نمي‏ ماند.
شاهد دوم، طليعه سوره مباركه نساء است كه همه انسان ها را مخاطب ساخته و مي فرمايد: بپرهيزيد از خدايي كه شما را از حقيقت و نفس واحدي آفريد و از همان نفس واحد همسرش را خلق كرد و از اين دو، مردان و زنان فراواني را در عالم، پراكند: (يا أيها الناس اتّقوا ربّكم الّذي خلقكم من نفس واحدة و خلق منها زوجها و بثّ منهما رجالاً كثيراً و نساءً... )[سوره نساء ، آيه 1].
بر اساس اين آيه، آدم وحوا (عليهما السلام) نمي ‏توانند فرزند انسان هاي ديگري باشند؛ زيرا در قرآن از اين دو به عنوان سر سلسله انسان هاي موجود، ياد شده است.
روشن ترين دليل قرآني بر اين مطلب كه آدم (عليه السلام) فرزند كسي نبوده و خود سرآغاز پديد آمدن نسل بشر است، جدال احسني است كه قرآن كريم با مسيحيان درباره خلقت عيسي (عليه السلام) دارد و چنين مي فرمايد: (إنّ مثل عيسي عند الله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون)[سوره آل عمران، آيه 59].
يعني شما پذيرفته ايد كه خدا، آدم را بدون پدر و مادر و از خاك آفريد. پس درباره مسيح چه مشكلي داريد كه او را بدون پدر، تحقق پذير نمي‏ دانيد و مسيح (عليه السلام) را فرزند خداوند مي‏ پنداريد؟
نقد ادله مقابل
برخي معتقدند كه آدم و حوا، فرزند انسان هاي ديگري بودند. اما ديگران به دليل نداشتن رشد فكري، بشر غير مسئول بوده و تنها آدم و حوا از ميان آنها انتخاب شدند و مسئوليت يافتند. صاحبان چنين تفكر، به برخي از آيات قرآن كريم استشهاد بلكه استدلال نموده اند كه اجمالاً به نقل بعضي از آنها اشاره مي‏ شود.
دليل و شاهد اول كه بر اين نظر، اقامه شده آن است كه خداوند به صورت جمع، انسان ها را خطاب كرده و مي‏ فرمايد: شما را آفريديم و صورتگري كرديم، سپس به فرشته ها فرمان سجده براي آدم داديم: (و لقد خلقناكم ثم صوّرناكم ثمّ قلنا للملائكة اسجدوا لِآدم... )[سوره اعراف ،آيه 11].
با توجه به معناي كلمه «ثمّ» (سپس)، معلوم مي‏شود كه خداوند ابتدا جمع انسان ها را آفريده و سپس آدم (عليه السلام) را از آن ميان برگزيده و سجده بر او را به فرشتگان فرمان داده است.
پاسخ اين استدلال آن است كه كلمه «ثُمَّ» همه جا دلالت بر ترتيب وقوعي ندارد و گاهي ترتيب در گزارش را مي‏ رساند. مثلاً خداوند در جايي ابتدا از فرستادن قرآن سخن مي‏ گويد و با اشاره به بركت‏هاي حاصل از انزال قرآن، مي ‏فرمايد: (و هذا كتاب أنزلناه مبارك مصدّق الّذي بين يديه و لتنذر اُمّ القري و من حولها... )[سوره انعام، آيه 92]. آنگاه با كلمه «ثُمَّ» از انزال تورات كه ديرزماني پيش از قرآن كريم، فرو فرستاده شده است، خبر مي‏ دهد: (ثم آتينا موسي الكتاب ... )[سوره انعام، آيه 154].
روشن است كه اين «ثمّ» دال بر ترتيب وقوعي، نيست؛ زيرا نزول تورات از حيث وقوع، مقدم بر نزول قرآن است. اما بر اساس نكته اي از فرستادن قرآن، پيش از فرستادن تورات، ياد شده است. پس اين تقديم فقط از حيث گزارش است و اين گونه ترتيب را «ترتيب ذكري» گويند.
درباره خلقت انسان ها نيز وقتي قرآن كريم سجده بر آدم را با «ثم» در مرحله دوم بيان مي‏ كند، ترتيب در ذكر را اراده كرده است، نه ترتيب در وقوع را.
شاهد دوم كه براي گزينش آدم و حوا از ميان انسان هاي ديگر ارائه شده است، آيه اي است كه ابتدا دو نحوه خلقت انسان (از گل و از آب) را متذكر شده و سپس با كلمه «ثُمّ» از تسويه و دميده شدن روح الهي در موردي ويژه، خبر مي‏ دهد: (...و بدأخلق الإنسان من طين  ثمّ جعل نسله من سلالة من ماء مهين  ثم سوّاهُ و نفخ فيه من رُوحه... )[سوره سجده، آيات 7 ـ 9].
پس نخستين مرحله، آفرينش انسان از گِل بوده و بعد، نسل انساني را از آب (نطفه)، استمرار بخشيده و آنگاه از ميان انسان ها آدم ابوالبشر را جهت دميدن روح الهي برگزيده است.
پاسخ اين كلام نيز روشن است. زيرا اين آيه شريفه، خود آدم را آفريده شده از گِل مي‏داند و نسل او را از نطفه او مي‏ شمارد و بعد از اين از دميدن روح الهي در او سخن مي‏گويد، كه نفخ روح در خود آدم بعد از پديد آمدن وي از گِل و نفخ روح در نسل او پس از پديد آمدن آنان از آب (نطفه) بوده است.
شاهد سوم در اين زمينه، استشهاد به آيه اي است كه قرآن كريم آدم، نوح، آل ابراهيم و آل عمران را به عنوان برگزيده هاي الهي اعلام مي‏كند: (إن الله اصطفي آدم و نوحا و آل إبراهيم و آل عمران علي العالمين)[سوره آل عمران ،آيه 33].
همچنان كه نوح و آل ابراهيم و آل عمران (عليهم السلام) هر كدام از ميان جمعي از انسان ها انتخاب شده اند، آدم (عليه السلام) نيز بايد چنين باشد و اين جز به فرزند بودن او براي انسان‏هايي ديگر نخواهد بود. يعني در هر عصري انسان‏هايي بوده‏اند كه خدا وند از ميان آنها افرادي را برگزيد و يكي از آن برگزيده‏ها حضرت آدم (عليه السلام) است. پس در زمان حضرت آدم (عليه السلام) افرادي از بشر بوده اند.
پاسخ اين ادعا هم آن است كه گرچه لازمه هر «إصْطِفا» و انتخاب و از جمله، اصطفاي آدم، وجود جمعيتي به اصطلاح، «مصطفي عليهم» است، اما آيه مزبور دليل بر اين نيست كه خداوند آدم را از همان ابتدا از ميان گروهي و جمعيتي برگزيد، بلكه مقصود آن است كه: خداوند نسبت به كل عالميان، آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را انتخاب كرد. پس «مصطفي عليهم»، جهان و جهانيان و همه موجودات بشري هستند و آدم و نوح و... به جهت خصوصيتي كه دارند، مصطفاي هستي و برگزيده خلقت اند.
بنابراين بهترين پاسخ به اين شواهدِ مطرح شده، همان آيه 59 از سوره آل عمران است كه آدم را آفريده از خاك مي‏ داند و با اين حقيقتِ قابل قبول براي مسيحيان، حضرت عيسي را نيز مخلوقي بدون پدر اعلام مي‏ كند و هر گونه استبعاد يا استحاله اي را با توجه به قدرت غيبي و مطلق الهي، مطرود مي‏ داند.

منبع: كتاب صورت و سيرت انسان در قرآن، حضرت علامه جوادي آملي مدظله، ص25-31

چهارشنبه 29 8 1392 11:44

مقدمه
سودمندترين بحث
غالب علوم اسلامي، سودمند است، اما آن علمي كه مستقيما با شناخت جان آدمي و فضيلت، رذيلت، سعادت، شقاوت، بهشت، دوزخ و سرانجام، جلال و جمال انسان ارتباط دارد، گذشته از جنبه علمي و آموزشي، داراي صبغه عملي يعني تزكيه و تهذيب نيز هست؛ از اين رو اثري سودمندتر از ديگر بحثها داشته و مسئله معرفت نفس كه انسان را به معرفت رب هدايت مي‏كند با شناخت حقيقت انسان، پيوند عميق تري دارد.
رابطه انسان شناسي با علوم گوناگون
بحث انسان شناسي، علاوه بر اهميت اخلاقي و ضرورت انطباق كارهاي انسان از آن جهت كه انسان است با حدود ترسيم شده در قرآن، از جهتي ديگر نيز داراي اهميت است و آن، تأمين اصل موضوعي براي همه علوم انساني از حكمت و كلام و عرفان گرفته تا ادبيات، هنر، اقتصاد، سياست، فقه، حقوق، جامعه شناسي، روان شناسي و...
ترديدي نيست كه هيچ علم انساني بدون شناخت انسان، به دست نمي‏ آيد و چون حقيقت انسان را روح او تشكيل مي‏ دهد، بدون شناخت روح و روان انسان، شناسايي او ناممكن است و چون روح انسان، مجرّد است، بدون هستي‏ شناسي و معناي وجود مجرّد، شناخته نمي شود؛ زيرا در بحث هستي‏ شناسي، دو نحوه وجود مجرّد ومادّي و احكام و لوازم هر كدام، مشخص مي‏ شود.
هستي‏ شناسي نيز در حدّ خود، وابسته به جهان بيني الهي است. چون در جهان بيني الهي معلوم مي‏گردد كه در نظام هستي يك موجود واجب، به نام خدا، هست و بقيه همگي به عنوان فيض خدا از او نشأت گرفته اند. پس مسير شناخت انسان از جهان بيني الهي به هستي‏ شناسي و از هستي‏ شناسي به انسان شناسي، منتهي مي‏شود و اين شناخت، اصل موضوعي و پيش فرض همه علوم انساني، قرار مي‏گيرد و از همين زاويه، نقش حلال و حرام در مباحث اقتصاد و ديگر علوم انساني به خوبي روشن مي‏ گردد.
اما انسان شناسي نسبت به علوم تجربي، گرچه ارتباط مبدأي ندارد ولي بهره برداري از علوم تجربي نيز چون درقلمرو انسانيت انسان است به انسان شناسي متكي است و بخشي از علوم تجربي كاملا به انسان شناسي، وابسته است.
مثلا در پزشكي، شناخت درد و درمان و معالجه انسان، بدون انسان شناسي ميسر نيست؛ زيرا همان گونه كه سلامتي‏هايي برتر از حد فرشتگان براي او هست، چنانكه قرآن درباره ابراهيم خليل از سلامت قلب او با عظمت ياد كرده و مي‏ فرمايد: (و إن من شيعته لإبراهيم  إذجاء ربّه بقلبٍ سليمٍ)[سوره صافّات، آيات 83 ـ 84] بر همين منوال، بيماري‏هايي در انسان يافت مي‏شود كه در هيچ حيواني ديده نمي‏ شود.
قرآن در اين زمينه به بيماري قلبي برخي، اشاره ها دارد. مثلا كساني را كه با شنيدن صداي نامحرم تحريك مي‏ شوند و به طمع مي‏ افتند، گرفتاراني از اين دست مي‏ شمارد و همسران پيامبر را از نازك كردن صداي خويش در مقابل آنها بر حذر مي‏ دارد: (... إن اتّقيتنّ فلا تَخْضعْن بالقوْل فيطمع الّذي في قلبه مرض)[سوره احزاب، آيه 32].
براي علاج چنين موجودي بايد راه درمان را چنان پيمود كه بدنش در خدمت روح ملكوتي او قرار بگيرد و اين حقيقت در دامپزشكي، مفهومي ندارد.
انسان روزي را در پيش دارد كه نه مال، ياريش مي‏ رساند و نه فرزند و تنها گوهر پذيرفتني از او قلب سليم است: (يوم لا ينفع مال و لا بنون  إلاّ من أتي اللهَ بقلبٍ سليمٍ)[سوره شعراء، آيات 88 ـ 89] البته اموري كه صرفا به طبيعت انسان باز مي‏ گردد بيرون از اين بحث است؛ زيرا بدن طبيعي نسبت به حقيقت انسان بيش از سايه اي به حساب نمي‏ آيد و سرانجام هم پوسيدني و تغيير و تبديل شدني است.
بنابراين اگر كسي حقيقت انسان را جان او كه موجودي ملكوتي است بداند كه: «أصل الإنسان لبّه»[بحار، ج 1، ص 82، ح 2] و اين موجود ملكوتي را بر اساس هستي‏ شناسي توحيدي بشناسد و هستي‏ شناسي توحيدي را در سايه معرفت خدا شكل بدهد، در معالجه انسان هرگز او را با دام يكسان نمي‏ بيند و سخن از بيماري‏هاي مشترك بين انسان و دام به ميان نمي‏ آورد و براي شناسايي درمان انسان، به حيوانات آزمايشگاهي، متوسل نمي‏ شود و از هر دارويي استفاده نمي‏ كند؛ زيرا هر غذا و داروي ناپاك و مصرف شده به وسيله انسان، در دو قوس نزول و صعودِ او، تأثير اساسي و ظهوري تغييرناپذير دارد.
در قوس نزول، تنزّل كرده و به صورت نسل او ظهور مي ‏كند و فرزنداني ناصالح، تحويل مي‏ دهد. بر همين اساس امام صادق (عليه السلام) مال حرام را در نسل‏هاي آينده انسان، مؤثّر مي‏ دانند ومي‏ فرمايند: «كسب الحرام يبين في الذّرّية»[كافي، ج 5، ص 124، ح 4].
در قوس صعود نيز همين غذا و داروها به انديشه، تبديل مي‏ گردد. هرگز خوردني‏ها و نوشيدني‏هاي حرام، برهان عقلي و عرفان نظري نمي‏شود. بلكه در سير صعودي خود به مغالطات، شبهات، موهومات، رسومات و رسوبات جاهلي تبديل مي‏ گردد؛ از اين رو بزرگاني همچون «بوعلي سينا» تعهّد سپردند كه هرگز براي درمانِ بيماري از شراب استفاده نكنند.
در مقابلِ انبيا، كم نبودند گمراهاني كه با آن همه مغالطه ها و موهومات، خود را صاحب برهان ناب و بينايي كامل مي‏ ديدند و فرستاده خدا را گاهي به سفاهت و كم خِردي متّهم مي‏ كردند: (إنّا لَنَراكَ في سفاهة)[سوره اعراف، آيه 66] و گاهي به انحراف و گمراهي: (إنّا لنراك في ضلال مبين)[سوره اعراف، آيه 60].
اما با توجه به اين كه (لَنَراك) يعني ما چنين مي‏ بينيم، خداوند بر اساس برهان در پاسخ مي‏ فرمايد: آنها كه نابينايند، چگونه ادعاي ديدن دارند: (انهم كانوا قوما عمين)[سوره اعراف، آيه 64].
در اين جهان، مدعيان دروغين نبوّت با «نحله هاي» خود ساخته به مبارزه با «ملّت هاي» انبيا آمده اند ودر اين بحثِ «مِلَل و نِحل»، انسان هاي فراواني همواره گرفتار بوده اند. اما در قيامت، همه راستگو و صادق اند و بسان انسان خفته، همه اعضا و جوارح از حيطه اختيار آنها خارج و تنها ملكات و سجايا و اوصاف انساني كه هرگز اهل دروغ نيست، سخن مي‏ گويد بلكه هر كسي با لحن قول خود شناسايي مي‏ شود، آن گونه كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) در دنيا صاحبان نفاق را با لحن كلامشان، مي‏ شناخت و قرآن كريم در اين باره، چنين مي‏ فرمايد: (ولتعرفنّهم في لحن القول)[سوره محمّد (صلي الله عليه و آله و سلم)، آيه 30].
البتّه تعبير اين آيه شريفه خطاب به پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) چنين است كه: «اگر خدا مي‏ خواست، منافقين را با لحن قول مي شناختي و اين دلالت بر فعليّت شناخت، ندارد. امّا با توجّه به آيه 94 سوره توبه كه مي فرمايد: (وسيري اللّه عملكم ورسوله) معلوم مي‏ شود كه خدا چنين اراده اي داشته و رسولش را حتّي با توجّه به ظاهر منافقين، بر درون آنها آگاه كرده است.
نتيجه اين بحث، آن است كه انسان شناسي نه تنها در علم اخلاق و رهيابي به كيفيت تزكيه روح و تضحيه نفس، مؤثّر است بلكه از پيش‏فرض‏هاي علوم مختلف نير بوده و با تثبيت آن مسايل بسياري از علوم انساني و تجربي كار آمد خواهد شد.
ما صاحب هر رشته از رشته هاي علو م باشيم، سرانجام آن را رها مي‏كنيم و عازم سفر به ديار ابدي خواهيم بود و در اين سفر بايد چيزي به همراه داشته باشيم. بهترين توشه اين راه، علم صائب و عمل صالح است و بهترين راه عالم شدن، خداشناسي است و مهم ترين و نزديك ترين راه خداشناسي نيز خود شناسي است. اگر انسان، خود را شناخت، ذات اقدس اله را بهتر و آسان‏تر مي‏ شناسد و اسماء و صفات و افعال و آثار او را مي‏ فهمد و هميشه به ياد او خواهد بود.

منبع: كتاب صورت و سيرت انسان در قرآن، حضرت علامه جوادي آملي مدظله، ص21-25

چهارشنبه 29 8 1392 11:27

سخن ناشر
صحيفه راقي انسان در رقيمه عالي قرآن جايگاهي رفيع و پايگاهي منيع دارد. اوراق دفتر انسان را تنها با قلم وحي بايد نوشت و الواح طور انساني را صرفاً با كِلك قرآني بايد به تصوير كشيد. آنان كه با قلم جهل و مركب ضلالت به حكاكي تصوير انسان نشسته و از اين فرشته انسي، ديوي مخوف تراشيده‏ اند به كدامين منطق سرسپرده ‏اند؟
انسان، كه با صورتي ناسوتي و چهره‏اي مُلكي ظاهر شده سيرتي لاهوتي و سيمايي ملكوتي دارد و اگر عدّه ‏اي بتوانند در صورت و ظاهر او تصرّف كنند به سيرت و باطن او راهي ندارند و همواره در مقابل اين پديده پيچيده و هزارچم ناتوانند.
تنها پرده‏ نشينان ساحت غيب و ساحل‏ گيران صحراي شهودِ يار مي‏توانند گلستان وجود آدمي را كه در سرادق رحماني نهفته است وصف كنند و در پرده حضور قرآن، به نمايش گذارده، جهان را به تماشاي آن جام جميل و آن يار فريد فرا خوانند.
انسان، كه برآيند ملك و ملكوت است از سابقه ازلي و لاحقه ابدي برخوردار است؛ وجود الهي او در علم ربوبي با ايجاد آن ذات يكتا از باغ ملكوت گذشت و بر شاخه ناسوت نشست؛ دو دست عطاي الهي به كارآمد، با دستي مُلك و با دست ديگر ملكوت را، با كفي خلق و با كف ديگر اَمر را برتاباند و عصاره انسان را از آن نماياند.
جانمايه انساني، نفس نفيس او است كه گوهر يكدانه صدف عالم است، نفسي كه قطيعه الهي و لطيفه ربوبي است به حدّي قابل و تا جايي كامل است كه اجنحه وجوديش فرش و عرش را زير پر گرفته و بر چهارگوش سبعيّت، شيطنت، بهيميّت و ملكيّت سايه افكنده و به هر سويي كه بال گشايد موجودي كامل مي‏ آيد.
انسان كه عصاره هستي است و به لحاظ هدف الهي و غايت اقصاي خود به سوي محبوب و معشوق در حركت است، قطره ‏اي است كه تنها وصول به درياي هستي را مي‏ جويد و موجي است كه آسودگي خود را در لقاي الهي ديده و تنها به ياد او آرام مي‏ گيرد. خلافت الهي سكويي است براي پهلو گرفتن در عنديّت الهي. حشمت و جلال انساني و سلطنت واقتدار آدمي زماني به كنار مي‏ آيد كه انسان مقام (عند مليكٍ مقتدر)[سوره قمر، آيه 55.] را در آغوش آورد.
با گام نهادن در وادي سلام و استقرار در دار قرار، كشتي انساني بر طور جُوديّ پهلو مي‏گيرد و آن بي‏كرانه هستي در تجلّاي صفاتي خود حبيب خويش را به پيش مي‏ خواند و در سِدره از او پذيرايي كرده و او را در مَضيف صِيام به افطار فطر مكرَّم مي‏كند و در آن عيد بزرگ ساغر ماسِوي شكسته و خم خانه ماعدي ريخته و تنها سرمستان باده توحيد مشتاقانه ساغر به هم مي‏زنند و رقص كنان شراب طهور مي‏نوشند و در عالم اله مدهوشند و اين همان طوباي هستي و حيات مُثلاي انساني است. گوارا باد بر واصلان ساحل هستي و نايلان كرانه رحمت: (كلوا واشربوا هنيئاً بما أسلفتم فِي الأيام الخالية)[سوره حاقه، آيه 24].
تنها توشه راه و عصاي كارا، عنصر عظيم تقواست كه كرامت عنداللهي را به همراه داشته و انسان را به محوريّت تقوا، كريم مي‏ گرداند.
تا انسان جايگاه عظيم خود را نشناسد و گستره وجودي خود را نداند قطعاً نمي‏ تواند از چنگال طبيعت رسته و در بارگاه قدس مأوا گزيند.
دو صف همواره در برابر يكديگر، انسان را به خود فرا مي‏ خوانند: صف انبيا و اوليا و در برابر، لشكر شياطين و كفار. انبيا با به دست گيري عقل و وحي، و شياطين با به كف گيري شهوت وغضب؛ هر يك انسان را به سوي خود دعوت مي‏ كنند.
بشريت امروز به بحراني گرفتار و به مردابي دچار است كه رهايي از آن بسيار دشوار و نجات از آن به مراتب مشقت بار است. اگر تا ديروز دشمنان انسانيت با به اهتزار درآوردن پرچم شهوت و غضب فاتحانه بر سرزمين قلب و عقل مي‏تاختند، امروزه با حربه ديگر به ميدان آمده و با تشويش عقل و اضطراب قلب در ناكارآمدي آن مي‏ كوشند.
امروز دستان تعدّي و تجاوز، از آستين شيطنت به درآمده و خودِ عقل و انديشه‏ هاي خالص آن و نيز وحي و افكار ناب آن را نشانه رفته و در پي آنند كه فطرت انساني را با حجاب‏هاي ابهام، به ورطه انكار برند و با القائات ناصواب هاله‏ هاي تيرگي و زنگارهاي كدورت را بر قرصِ عقل و بدرِ وحي كشند.
رسالت سنگين امروز دين مداران و ساحل نشينان عقل و وحي، از سويي زدودن پرده‏هاي ابهام و برطرف كردن حجاب شبهه و سئوال، و از جانب ديگر، برافروختن قمر عقل و پرفروغتر ساختن شمس وحي است.
با چنين نگرشي بهتر مي‏ توان نقش حوزه ‏هاي علوم و معارف الهي و اسلامي را دانست و در ميزان تأثير و كارآمدي آن نيز داوري كرد. زيرا تاريخ پربار علوم اسلامي گواهي صادق است كه در هر دوره از حيات اسلامي، چگونه از مرزهاي عقيده، اخلاق، احكام و حدود الهي توسط عالمان و انديشمندان صالح و متعهد، با تمام توان، پاسداري شده است، تا بدانجا كه در هر ميداني كه براي دفاع از دين گشوده شد، بي‏ استثنا، حضور فقيهان و عالمان الهي، در تبيين، تثبيت، تعليل و تحكيم اركان معرفتي و اعتقادي مؤثر و سودمند بوده و هيچ جهاد علمي و عملي براي حراست از عقايد الهي صورت نپذيرفته مگر آن كه رايت آن به دوش انديشمندان، حكيمان، متكلمان، عارفان، فقيهان و محدّثان وارسته مجاهد استوار گشته و خون پاك آنان بر تارك تاريخ، درخشيده و به تعبير امام خميني (رضوان الله تعالي عليه)، «افق فقاهت را گلگون كرده است»[منشور حوزويان؛پيام حضرت امام خميني (قدس سره) به حوزه‏هاي علميه؛ 3/12/1367]. اين حقيقت تاريخي، در حوزه‏ هاي علميِ وابسته به اهل بيت رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) درخشنده‏ تر و گوياتر است.
در عصر حاضر، نهضت رجوع به قرآن و پي گيري مباحث تفسيري، توان بيشتري يافت و با جهاد علمي مفسر بزرگ، علامه طباطبايي (رضوان الله عليه) ميدان جديدي گشوده شد و با پيروزي انقلاب اسلامي در آخرين سالهاي قرن چهاردهم هجري، هزاران قرآن پژوه مشتاق را به سوي حوزه ‏هاي علوم اسلامي و به ويژه تفسير قرآن، فرا خواند.
از جمله آن نهضت تفسيري، مجموعه حاضر است كه با نگرشي انسان شناختي، به دقت در قرآن كريم پرداخته و به شيوه گفتاري، جان و دل هزاران دانشجوي جوان را صفا داده و نواخته است. همانان كه از سراسر ميهن اسلامي، به بارگاه كريمه اهل بيت (عليهم‏السلام) و حوزه مقدس قم مي‏ شتافتند و شب‏هاي جمعه را در محضر استاد مؤلف، به درس قرآن مي‏ نشستند.
اين مجموعه در دو جلد، تحت عنوان: «صورت و سيرت انسان در قرآن» و «حيات حقيقي انسان در قرآن» تدوين شده است. كتاب حاضر يعني جلد نخست انسان در قرآن، به بخش هاي مختلف هستي انسان پرداخته و جهات وجودي او را نمايان مي‏ سازد، و پس از تعريفي جامع و قرآني از انسان به جلوه‏ هاي گوناگوني از زيبايي‏هاي بي‏ بديل انسان مي‏پردازد. از يك سو، رفتار خدا با آدمي را به تصوير مي‏ كشد كه چگونه با هزاران چشمِ گشوده، آدمي را به شهود مبدأ هستي دعوت مي‏كند و شاهدان اين بزم ملكوتي را به دست افشاني و غزلخواني مي‏ خواند كه:
با صد هزار جلوه برون آمدي كه من                                   با صد هزار ديده تماشا كنم تو را
از سوي ديگر، به گستره نصيب انسان از علم الهي، اشاره مي‏ كند كه چگونه سرآغازخلقت او از تعليم اسما شروع شده و در نيمه راه، آدمي را هم نشين فرشتگان كرده و سپس او را بر كرسي تعليم ملائكه نشانده و مسجود فرشته‏ اش ساخته و اين سان سير علمي انسان تا خلافت الهي را براساس اسفار اربعه، امتداد بخشيده است.
از طرفي ديگر، با بيان لطيفه‏ هاي الهي كه از وراي آيات خلافت انساني مي‏ درخشد و بسان نجم ثاقب، سرگشتگان كوي دوست را به سوي مقصد، هدايت مي‏ كند، كاروان بشريت را به مدار جانشيني خدا، فرا مي‏ خواند و قائد اين قافله عشق را براي هر دوره از حيات بشري، تعيين مي‏ كند كه اين قافله، ره گُم نكند و «سرخوش از ميكده با دوست به كاشانه رود.»
از ديگر سو، براساس كريمه (ولقد كرمنا بني آدم... وفضلنا هم علي كثيرٍ ممّنْ خلقنا تفضيلاً)[سوره اسراء،آيه 70] هم از كرامت‏ هاي آشكار و پنهان خدا نسبت به انسان سخن مي‏ گويد، هم دامنه فضيلت انساني را به تصوير كشيده و مسندنشينان بزم كرامت و فضيلت الهي را به تماشا مي‏ گذارد و هم از كتاب انسان سازي يعني قرآن كريم به عنوان برنامه‏اي كه مبدأ و مسير و پيك و منتها و سرتاپاي آن كرامت است، ياد مي‏ كند.
سرانجام نيز به جايگاه دين در هويت انسان، اشاره كرده و بر نقش چشم ناپوشيدنيِ امامت و رهبري الهي براي رساندن انسان به مقام عنداللهي و اوج خلافت الهي، تأكيد مي‏ ورزد.
براين اساس، در يك جمع بندي كوتاه مي‏ توان گفت: كتاب باارزش «انسان در قرآن» مي‏ كوشد تا از دو جنبه علمي و عملي به تعريف انسان از ديدگاه قرآن بپردازد و با تشريح دو نحوه خلقت آدمي، اصل و فرعِ او را تبيين كند.
در اين كتاب، انسان به كوه بلندي مانند شده است كه دامنه زيبا و سرسبز آن از طبيعت آدمي حكايت دارد و هر چه از اين دامنه فراتر رويم و سير عموديِ معرفت را تداوم بخشيم، چشم اندازها پرشكوه‏تر و منظره‏ ها ديدني تر مي‏شود و در منتهي اليه صيرورت و بلنداي قله انسانيت، مي‏توان به غايت بينايي و نهايتِ زيبايي يعني شهودِ جمالِ حق و لقاي محبوب مطلق، واصل شد.
در پايان، اين مركز بر خود فرض مي‏ داند، از سعي و جهد صديق فاضل و ارجمند، جناب آقاي غلامعلي امين دين كه به حق در تحقيق و تنظيم اين كتاب، خالصانه و در كمال دقّت و نيز با پيگيري علمي مستمر در محضر حضرت استادِ مؤلّف بر غنا و گستردگي مطالب آن افزوده و در ايجاد اثري اين گونه پربار و كامل، نقش مؤثر داشته‏ اند، تقدير لازم را اعلام دارد و براي ايشان و مجموعه‏ اي كه در به ثمر رسيدن اين اثر، سهيم بودند از درگاه خالق قرآن و انسان عاجزانه تقاضاي قبول و اجر نمايد.
از آنجا كه اين خيرات و بركات در سايه نظام جمهوري اسلامي شكل مي‏ گيرد، براي بنيانگذار نظام، امام خميني (ره) و شهيدان والا مقام، طلب رفعت مَقام و علو مُقام داشته و براي رهبري معظّم انقلاب حضرت آيةالله خامنه‏ اي (مد ظلّه العالي) طول عمر همراه با صحت و سلامتي، بهره‏مندي از امدادهاي الهي و حمايت هاي ولايي حضرت وليّ عصر، حجة بن الحسن العسكري (عج) را تمنّا داريم.
مركز نشر اسراء


منبع: كتاب صورت و سيرت انسان در قرآن، حضرت علامه جوادي آملي مدظله، ص13-19

چهارشنبه 29 8 1392 10:25
X